چه هوایی … چه طلوعی! جانم … باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا …! به خدایی که خودم میدانم! نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساختهاند! به خدایی که خودم میدانم! به خدایی که دلش پروانه ست … و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید! و به باران گفته ست باغها تشنه شدند …! و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست! که مبادا که ترک بردارد …! به خدایی که خودم میدانم چه خدایی … جانم …!
اشتراک گذاری در تلگرام
نیاز دارم مدتی نباشم سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد دور باشم و رها سبُک باشم و آزاد آدم هایی را ببینم که هیچ تصور بدی از آنها ندارم در مکان هایی بنشینم،که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند موسیقی هایی گوش کنم،که مرا یادِ کسی نمی اندازند نه به کسی فکر کنم نه نگرانِ چیزی باشم من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت